بهار نو، رزمِ نو
با شعری از لوئی آراگون به استقبال بهار مبارزاتی تمام انقلابیون می رویم
سانتا اسپینا
آهنگی از اسپانیا، همچنان در گوشم طنینانداز است (1)
که هر زمان در لوح ضمیرم آن را به خاطر میآورم
ضربان قلبم تندتر میشود و خونم به جوش میآید
آخر چرا آسمان بالای سر ما این چندان گرفته و دلگیر مینمود!
آهنگی را به خاطر دارم، شبیه نجوای دریاهای آزاد،
شبیه فریاد پرندگان مهاجر،
صدایی که در سکوت انباشته میشود،
هقهق خفهی دریاهای شور بر فاتحین خود
آهنگی را به خاطر دارم که در شبانگاهان صفیرزنان بود،
در روزگاران بیآفتاب و در دوران خالی از شوالیهها که شب را پاس دارند،
زمانی که کودکان از مهابت بمبها میگریستند، و
در شبستانها و سردابهها و مغاکهای زیرزمینی
یک مشت مردم خوب،
رؤیای نابودی استبداد را در سر داشتند...
آهنگی که با گوش شنیده میشد و با جان احساس میشد.
آهنگی که زخمها را باز میکرد و عقدهها را میگشود/
هیچکس یارای گفتن نغمهای را که در گلو داشت نداشت،
همهی حرفها و حدیثها منع شدهبود.
دنیا از دردی مزمن در عذاب بود...
بهعبث من تم اصلی ناهنجار و ناگوار آن را جستوجو میکنم
جایی که جهان جز سرشک چیزی در دامان ندارد
خاطرهی آبهای رفته از جوی (2)
ای منادی! دوباره بیآغاز و ندا در ده،
پیشها به شنیدن تو ما جملگی به پا میخاستیم.
اما امروز کس نمانده تا این حال را تجدید کند
جنگلها خاموشاند، سرایندگان برای همیشه باغ را ترک گفتهاند
میخواهم به خود بباورانم که هنوز هم در قلب آن سرزمین
نوای موسیقی مترنــّم است – هرچند در پرده و در خفا
سرانجام این فرزند گنگ به سخن درخواهدآمد و این مفلوج
به ندای پیروزی به پا خواهدخاست.
سرانجام آن روز ِ پــِیخجسته فراخواهدرسید
که گره از ابروی پسر آدم گشودهشود
و انسان در آن بامداد دلانگیز
نغمهی روحپرور خود را به خاطر زیباییهای زندگی
و درختان بهگلنشسته دوباره سردهد.