شعری از پیمان فاضلی
(بیست و پنجمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷)
«برایِ دلدارانی که ماندهاند؛ برایِ شراره»
برقِ شهر
از کفِ پاهاشان میگذشت
از فریادشان و دردشان،
برقِ شهر
از کمرگاهشان میگذشت
از فریادشان و
دردشان.
طاعون خبري ناگوار بود
و کسي با جورابي مچاله در دهان عاشق نشد
و کسي با دستهاي رازقی قرارش را لو نداد،
و طاعون
خبري ناگوار بود.
از آن ماه
از آن ماهِ تمام
که عشقهایِ دستهجمعی را
در خمیازهیِ زمین کاشتند
عقابي گرم
از زخمي مختصر وزیدن گرفت،
- بگوبه مرگ:
وصفِ شهر از بالایِ عقاب وصفِ کوتاهي نیست!
(اما چه دیر گفته بودند و او نمیدانست.)
برقِ شهر
از کفِ پاهاشان میگذشت
از فریادشان و دردشان
برقِ شهر
از کمرگاهشان میگذشت
از فریادشان و
دردشان.
حالا که به مرگ گفتهاند و او میداند
حالا که شهر خاموش است
درست همین حالا
که همهیِ رویاها تاریکاند،
-با ردي از عقابي گرم در آسمانشان-
دلداراني ماندهاند
که از مُرسبازی میآیند
از تماشایِ اعدام از تابوت از قپانی
و چوب خطهایشان عمرِ رفتهاند،
با این همه
برقِ شهر
از رویاهاشان میگذرد.
برقِ شهر
از کفِ پاهاشان میگذشت
از فریادشان و دردشان،
برقِ شهر
از کمرگاهشان میگذشت
از فریادشان و
دردشان.
طاعون خبري ناگوار بود
و کسي با جورابي مچاله در دهان عاشق نشد
و کسي با دستهاي رازقی قرارش را لو نداد،
و طاعون
خبري ناگوار بود.
از آن ماه
از آن ماهِ تمام
که عشقهایِ دستهجمعی را
در خمیازهیِ زمین کاشتند
عقابي گرم
از زخمي مختصر وزیدن گرفت،
- بگوبه مرگ:
وصفِ شهر از بالایِ عقاب وصفِ کوتاهي نیست!
(اما چه دیر گفته بودند و او نمیدانست.)
برقِ شهر
از کفِ پاهاشان میگذشت
از فریادشان و دردشان
برقِ شهر
از کمرگاهشان میگذشت
از فریادشان و
دردشان.
حالا که به مرگ گفتهاند و او میداند
حالا که شهر خاموش است
درست همین حالا
که همهیِ رویاها تاریکاند،
-با ردي از عقابي گرم در آسمانشان-
دلداراني ماندهاند
که از مُرسبازی میآیند
از تماشایِ اعدام از تابوت از قپانی
و چوب خطهایشان عمرِ رفتهاند،
با این همه
برقِ شهر
از رویاهاشان میگذرد.