بررسی شعر شاملو (1)
کاری از: آذین ایزدی
با نگاهی ژرف به مجموعه هایِ شعرِ شاملو در می یابیم که زمینه ی ریشه ای ی شعر هایِ او را عواطفِ آگاهانه یِ ناشی از تاثرات اجتماعی است که رقم می زند. شعرِ او گذار از یاس و امید، عشق و نفرت، غم و شادی و درد و دریغ و حمله و گریز است. اما محورِ اصلی یِ تمامِ این عواطف، منطقِ نگاهِ بی پیرایه و آگاهانه به اجتماع است و خروشِ خلق اش.
اکثر انگاره هایِ موجود در بطنِ متنِ ادبیات شاملو طرحی مبسوط از خوی و خصلتِ آدمیانی را به نمایش می گذارد که به ناچار محکومِ به سرنوشتِ محتومِ زنده گی در این اجتماع اند که فضای مسلط بر جامعه در آن آشکارا برجسته گی می کند. شاملو در قلبِ محرکه یِ زنده گی حضورِ دائم دارد و به همین جهت نبضِ شعر هایِ او با نبضِ اجتماع می زند و شعر های او صدایِ ضرب آهنگِ زنده گی یِ اجتماعی و یک درگیری یِ وسیع با روی داد هاست، بی آن که وی در پژواکِ صدایِ این ضربه ها ، صددِ جستن نام، یا به تظاهر تکلیفی بر خویش نهاده باشد. شاملو می گوید: هیچ گاه نمی توانم تصور کنم که شعر اثر مستقیمِ زنده گی نباشد یا چیزی باشد جدا از صدایِ ضربه هایِ زنده گی. من فکر می کنم این اصلا صدای این ضربه هاست و در این هیچ شکی نیست.
تشریحِ فضایی که زنده گی در آن جریان دارد و تصویرِ چه گونه گی یِ گذران این زنده گی، در واقع تجزیه و تحلیلِ منطقِ حاکم بر اشعار شاملوست. و چه بهتر که گوشه هایی از این زنده گی و گذرانِ آن را از نگاهِ خودِ شاعر ببینیم تا بهتر بتوانیم در باره یِ تاثراتِ روحی و پایگاهِ اجتماعی و بینشِ ایدئولوژیکِ او ابراز نظر کنیم.
شاملو می گوید: در بابِ آن چه ((زمینه یِ کلی)) و در نتیجه ((زمینه یِ اصلی یِ)) شعرِ مرا می سازد، می توانم به ساده گی گفته باشم که از دیر باز سراسرِ زنده گی یِ من در نگرانی و دلهره خلاصه می شود. مشاهده یِ تنگ دستی و بی عدالتی در همه یِ عمر، بختکِ رویاهایی بوده که در بیداری بر من گذشته است... بی عدالتی دغدغه یِ همیشه گی یِ من بوده است و شاید از همین روست که بی عدالتی همیشه دست در کار بوده است تا به نوعی از من انتقام بستاند.
دید گاهِ واقع بینانه یِ شاملو نسبت به اجتماعی که در آن زنده گی می کند، نسبت به درد ها و بی عدالتی هایِ مسلط بر جامعه که مردمِ بی چاره با آن دست به گریبان اند، از نوعِ بینش هایِ به خود بسته و ریا کارانه نیست که شیوه یِ رایج شده است و هر هنری با تمسک به آن می خواهد در عرصه یِ نام آوری ترک تازی کند. بلکه نتیجه یِ مستقیمِ زنده گی و تجربه هایِ اوست. صمیمیتِ ملموسی که در شعر هایِ شاملو موج می زند نتیجه یِ هم نوایی و یگانه گی یِ وی با تجربه هایی از آنِ خویش تن است. اگر او را شاعری متعهد و اجتماعی می خوانیم، این اجتماعی بودن بیش تر جبری ست تا اختیاری. در واقع جبر تجربه ها و در گیری هایِ خاص او با زنده گی ست که زمینه یِ اصلی را برایِ بروزِ محتوایِ اجتماعی در شعر او مهیا می سازد. شاملو، هر آن چه را که به درک می رسد و در ذهن اش نقش می گذارد به صورتِ شعر ارائه می دهد. و در واقع انگیزه هایِ ناشی از یاد ها و حوادثِ زنده گی ست که زمینه یِ عاطفی یِ شعرِ او را پدید می آورد و باعث می شود تا شعر در ذهنِ او نطفه ببندد و زاییده شود اما چون زمینه یِ ذهن و ضمیر ناخود آگاهِ او از تجربه هایِ زیستن در مردم و با مردم انباشته شده است، باورِ حاصل از عکس العملِ این انگیزه ها، چه مستقیم و چه غیر مستقیم ربطی به مردم و اجتماع پیدا می کند. حال این ارتباط از خوش بینی و عشق به مردم و امید به پیروزی یِ آنان مایه گرفته باشد، چه از بد بینی یِ ناشی از یاس و اندوهی موقت. منطقِ ناشی از دیدِ خاصِ شاملو به زنده گی و اجتماع، در شعر هایِ او جلوه هایِ گونه گون دارد، اما این جلوه ها دارایِ یک هسته یِ اصلی و مرکزی است که همان اجتماع و مردم و درد ها و گرفتاری هایِ شان و ظلم ها و بی عدالتی ها ست.
خشم و خروشِ شاملو به خاطرِ مردم است. مردم فقیر و بی چاره ای که فقر و فاصله یِ طبقاتی، زنده گی یِ آن ها را به دام گرفته است.
من برایِ روسپیان و برهنه گان
می نویسم
برایِ مسلولین و
خاکستر نشینان،
برایِ آن ها که به خاکِ سرد
امید وارند
و برایِ آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند...
وقتی امیدِ بهبودی و پیروزی وجود دارد شعرِ شاملو سرشار از شور و هیجان و شادی است. که این لحظه هایِ شادی و امید –که متاسفانه اندک و انگشت شمار اند- بعضی از زیباترین شعر هایِ شاملو را به وجود آورده است که در شریان های اش شور و شوقی چنان جنون آسا موج می زند که خاموشی و افسرده گی و یاس را به نعره وا می دارد:
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ
احساس می کنم
در بد ترین دقایقِ این شامِ مرگ زای
چندین هزار چشمه یِ خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه یِ این شوره زار یاس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
اما امید همیشه چنین روشن و نیرو مند نیست. برقِ شادی تنها گاه گداری، درخششی چنین ساعقه وار می آفریند. چنان که می گوید:
امید هم راه با انتظار ست، انتظاری تلخ که مدام به درازا می کشد.
و به خاطرِ همین امید به آینده است که عشق، عشقِ عمومی است و خطابِ شاعر چون علف با صحرا و چون ستاره با کهکشان، با جمع است و می خواهد که دست ها به هم بپیوندند و نام ها برایِ هم آشنا شوند:
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو دستت را به من بده
...
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام
برایِ خاطرِ زنده گان
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده ام
زیبا ترینِ سرود ها را
زیرا که مرده گانِ این سال
عاشق ترینِ زنده گان بوده اند.
اما واقعیاتِ تلخِ سیاسی و اجتماعی یکی پس از دیگری رخ می نماید. یادِ مبارزه یِ سرکوب شده و در خون تپیده و یاران چون اخترانِ سوخته در ذهنِ شاعر زنده است و شاعر این واقعیتِ سهمگین را فریاد می زند:
یارانِ نا شناخته ام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریخته اند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
بی ستاره ماند.
دریغا که این فریاد ها به جایی نمی رسد. صبح به قتل رسیده است و شب بیدار است و می خواند و آن قدر می خواند که گلویش پاره می شود، اما هنوز هم در سیاهی یِ جنگلِ خاموش، شاخه ای در جست و جوی نور به فریاد است. هنوز شاعر امیدِ خود را در رسیدن به نور از کف نداده است:
شب
با گلویِ خونین
خوانده است
دیر گاه.
دریا
نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی یِ جنگل
به سویِ نور
فریاد می کشد.
اما امید رفته رفته سرد می شود و آخرین شعاع هایِ بی رنگِ آن هم می پرد. حالا فریاد فقط فریادی ست و دیگر هیچ. چرا که یاس آن چنان توانا ست که امیدِ نا چیز و نا توان با او بر نمی آید.
فریادی و دیگر هیچ
چرا که امید آن چنان توانا نیست
که پا بر سر یاس بتواند نهاد.
و چنین است که یاس و بد بینی و نفرت بر شاعر غلبه می کند:
و ستاره یِ پر شتاب
در گذر گاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
و در این هنگام است که شاملو جاودانه بانگ بر می آورد:
ای کاش می توانستم
خون رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم تا باورم کنند.
و در همین جا ست که می گوید:
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.
اما از پس این نا امیدی، سیلِ سنگین گذرِ پر معنایِ امید ها ست که در شاه شریانِ ادبیاتِ شاملو در گذر است. و گام عشق است و آرزو ست که بر گامِ نا امیدی می آید. عشقی که آدمی را شایسته یِ دوست داشتن و دوست داشته شدن می داند و او را به تجسم لبانی می نشاند که به او می گویند فردا روزِ دیگریست. و قامتِ شور است که به پا می می ایستد و نا امیدی را زیرِ چکمه هایِ پولادینِ تلاش بی انتها له می کند.
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم
اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نه آویزم
و عنصرِ ایستایی ست که از مرگ هراسی ندارد. و ستایشی ست بر گل دادن ها و مژده دادن ها.
0 دیدگاه:
Post a Comment